او چند روز اول کنار ساحل می نشست تا شاید کشتی بیاید و او را نجات دهد ولی وقتی دید که هیچ کشتی به کمک او نمی آید با خود تصمیم گرفت کلبه ای درست کند و در همانجا زندگی کند با هر سختی و بد بختبی بود از چوب درختان کلبه ای ساخت . یکروز وقتی از شکار بر می گشت دید کلبه ی او در حال سوختن است رو به خدا کرد و    گفت : ای خدا با من چه کار کردی مرا در این جزیره ی دور افتاده انداختی و هیچ کس را به کمک من نفرستادی و حالا این کلبه ای را که با هزار بدبختی ساختم و سر پناهم بود سوزاندی ! مرا به حال خود رهایم کن . او این سخنان را آنقدر ادامه داد و در حالیکه اشک می ریخت به خوابی عمیق فرو رفت . صبح که از خواب بیدار شد از دور دید که یک کشتی به سمتش  می آید و می خواهد او را نجات دهد بعد از سوار شدن به کشتی از مسافران کشتی پرسید شما چگونه مرا پیدا کردید ؟ انها گفتند ما از طریق آن دودی که دیروز به راه افتاده بود فهمیدیم که شخصی در این مکان گرفتار شده و تقاضای کمک دارد .